کد مطلب:326775 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:245

سید یحیی پسر آقا سید جعفر دارابجردی
او نیز یكی از خلفای باب بوده و خود را ملقب به كشاف نموده [1] پدرش به سبك عرفا رفتار می كرد. در تفسیر آیات و تأویل احادیث با فقهای عصر خالی از بینونت نبود و از كرامات دم می زد و می گفت در فلان سفر با خضر همسفر بودم و هفتاد بطن قرآن را كشف نمودم. چون حالت كهولت و شیخوخیت داشت و پا از جاده ی شریعت خارج نمی گذاشت، بدین كلمات، علمای عصر او را متعرض نمی شدند. [2] اما پسر او سید یحیی كه در كسب علوم و طلب مال و جاه همی خواستی تا به مقامات رفیعه ارتقاء جوید، از خدمت پدر به دار الخلافه سفر كرد، و روزی چند با امنای دولت راه رفت و در پایان امر به جانب میرزا علی محمد باب شتافت و از داعیان شریعت او گشت. [3] .

دیگر باره به دار الخلافه آمد و رونقی در كار نیافت و از دار الخلافه به جانب یزد رفت. بعد از ورود به یزد اظهار دعوت نموده كاری از پیش نبرده آهنگ فارس كرد. در فسای فارس مردم را به مذهب باب دعوت
كرد. اهل آنجا تفصیل را به صاحب اختیار فارس گفتند كه سید یحیی بدین بلده آمده و از اغوای مردم دقیقه ای فرو نمی گذارد.

نصیر الملك میرزا فضل الله علی آبادی [4] كه در آن وقت وزارت فارس داشت شرحی به سید یحیی نگاشت و او را به فارس خواست. سید یحیی در جواب نوشت به من آنچه نسبت كرده اند كذب و بهتان است و نزد تو خواهم آمد.

روزی چند بگذشت. دیگر باره از فسا به وی خبر آوردند كه پانصد مرد از جان گذشته با سید یحیی همداستان شده و عن قریب فتنه ای بزرگ برپا خواهد شد. نصیر الملك ثانیا آدمی نزد وی فرستاد. وقتی كه فرستاده ی وی رسید، سید یحیی از فسا به تبریز می رفت و فرستاده ی نصیر الملك را وقعی ننهاد. مردم نیریز رسیدن سید یحیی را به فال نیك گرفتند و از در عقیدت و ارادت به او گرویدند.

سید یحیی با سیصد نفر از اصحاب خود، در قلعه خرابه ای كه نزدیك نیریز بود، فرود آمدند و در آنجا به عمارت نمودن قلعه و استواری برج و بارو پرداخت و صورت حال را به نصیر الملك نوشت. باز ثالثا نصیر الملك به سید یحیی نوشت كه دست از فتنه و فساد و ریزش خون عباد برداشته به شیراز بیا. او نیز در جواب نوشت كه جماعتی دست به نافرمانی دولت گشاده اند. دور نیست كه چون ایشان را به خود گذارم، فتنه بر پا كنند و مرا آسیبی رسانند. چند نفری بفرست تا بتوانند تندرست مرا به شیراز رسانند.

بعد از آنكه فرستاده ی نصیر الملك را معاودت داد، در همان شب
آماده ی جنگ شده حكم نمود كه بر سر زین العابدین خان شبیخون آورند. اصحاب او فریاد كنان و صیحه زنان با شمشیرهای كشیده به نیریز ریختند. علی عسكرخان، برادر بزرگ زین العابدین خان را با جماعتی از اعیان نیز به قتل آوردند. زین العابدین خان در آن گیر و دار فرار كرد و اموال علی عسكر خان و زین العابدین خان را به غارت بردند. [5] مردم نیریز تمامی از وقوع آن سانحه دل به عقیدت و ارادت سید یحیی نهادند.

چون آن واقعه به عرض نصرة الدوله فیروز میرزا كه در آن وقت صاحب اختیار فارس بود رسید، لشكری با توپ و قورخانه روانه ی نیریز نمود. سید یحیی، در كنار قلعه ی خود با اصحاب با تیغهای كشیده، آماده ی جنگ شده گفت: خاطر جمع باشید كه از لشكر كاری ساخته نیست و دهان توپ و تفنگ به سوی ما گشاده نگردد، بلكه گلوله ی توپ و تفنگ به فرمان من باشد و به سرلشكر ایشان رود و تمامی را هلاك سازد. درین سخن بودند كه از دور لشكر پدیدار شد. توپی به چادر سید یحیی انداختند. چادر بر سر سید یحیی فرود آمد و از آن جا گذشته یك نفر را در كنار چادر هلاك ساخت. مكشوف افتاد كه گلوله ی توپ به فرمان سید یحیی نیست. سید یحیی چون توپ را به فرمان خود نیافت به میان قلعه شتافت و به محارست خود پرداخت. مصطفی قلی خان سرتیپ قراگزلو خواست به رسل و رسائل این جنگ و جوش را بخواباند و كار به مصالحت انجامد مفید نیفتاد.

سید یحیی كلماتی چند بر كاغذ پاره ها نوشته، از گردن اصحاب خویش بیاویخت و گفت كه با این ادعیه، شماها را از بلاهای زمینی و
آسمانی آفتی نباشد [6] آنگاه سیصد نفر از آن جماعت را از بهر شبیخون آماده كرده صیحه زنان روی به لشكر گاه نهادند و از نیمه شب تا سپیده ی صبح جنگ كردند. لشكر مصطفی قلی خان حمله نمودند. یك صد و پنجاه نفر از كسان سید یحیی مقتول گشت. كشتگان خود را بر داشته به قلعه ی خود رفتند. معلوم شد كه آن كاغذ پاره ها فایدتی ندارد و سپر گلوله و تفنگ نشود.

مردم چون كذب و حیلت سید یحیی را معاینه دیدند یك یك و دو دو فرار كرده به خانه های خویش رفتند و چون سه روز از این واقعه گذشت یك بار دیگر اصحاب سید یحیی از بهر شبیخون تا كنار لشكر گاه یورش بردند، لشكر با گلوله توپ و تفنگ آنها را از پیش راندند و پشت به جنگ و روی به قلعه نهادند.

ثانیا، نصرة الدوله، ولی خان سیلا خوری را با فوجی كه تحت فرمان او بود به مدد لشكر نیریز فرستاد. قبل از رسیدن ولی خان، چون سید فتوری در عقاید اصحاب خود دیده بود و از این طرف هم مصطفی قلی خان به جهت مصالحت، ثانیا ابواب رسل و رسائل مفتوح نمود، سید یحیی قبول این معنی را نموده بود [7] معدودی از اصحاب خود را كه باقی مانده بودند متفرق ساخته، آسوده خاطر به منزل مصطفی قلی خان رفت. مصطفی قلی خان از وی احترام نموده گفت بهتر آن است كه امشب به خانه ای كه در شهر نیریز داری رفته، آسوده شوی تا مردم چون این بینند یكباره دست از جنگ و جوش باز دارند. سید یحیی قبول كرده با یك نفر از كسان مصطفی قلی خان جانب خانه ی خود رفت.
در عرض راه پسرهای عسكر خان و جمعی دیگر كه در قلعه ی سید یحیی محبوس بودند و رها شده بودند بر سر او ریخته او را پارچه پارچه كردند. پس از قتل وی، دو پسرش را با سی تن از اصحاب او دستگیر كرده مغلولا به شیراز فرستادند. نصرة الدوله پسرهای او را به جهت سیاست عفو نمود. اصحاب وی را به معرض هلاكت در آورده جهان را از وجود ایشان پاك ساخت. [8] .

[1] حشمة السلطنه در حاشيه ي نسخه نوشته: «در لقب سيد يحيي شاهزاده اشتباه فرموده. پدرش سيد جعفر كشفي و خودش از طرف باب به «وحيد ملقب بود. عدد«وحيد» با «يحيي» مطابق است. سيد يحيي را «وحيد اصغر» و ميرزا يحيي را «وحيد اكبر» گويند.

اين حاشيه هم بي اشتباه نيست. چه وحيد اكبر سيد يحيي بوده و وحيد اصغر، ميرزا يحيي صبح ازل.

[2] پدر سيد يحي موسوم به سيد جعفر كشفي پسر آقا سيد اسحق علوي است. صاحب فارس نامه درباره ي وي مي نويسد: «در حدود سال هزار و صد و هشتاد و اند، در اين قصبه (اصطهبانات) متولد گشته نشو و نما نمود. در اوائل سن تميز وارد نجف اشرف گشته مدتها به رياضات شاقه مشغول گرديد و ابواب مكاشفات را بر خود بازديد... نسخه ي تأليفاتش بين الانام مشهور است. موطن خود را در چهار جاي قرار داد كه هر چند سال در يكي از آنها دو سال توقف مي نمود: اول شهر بروجرد. دوم شهر اصفهان. سوم شهر يزد. چهارم قصبه ي اصطهبانات... به حسب ظاهر برگ كتابي نه در خانه، نه در كتابخانه، نه در نزد خود نداشت و آنچه را مي گفت از حفظ خاطر بود و بيشتر اوقات آيه اي از كلام الله مجيد را عنوان مي فرمود و آنچه متعلق به آن بود به استدلالات عقليه و نقليه بيان مي نمود. در حدود سال هزار و دويست و شصت و هفت در بروجرد وفات يافت و «غاب نجم العلم» تاريخ وفات اوست.

از تأليفات وي «تحفة الملوك» و «سنابرق» و «رق منشور» و «بلد الامين» و «كفايه» است.

فارسنامه ي ناصري

در نجف و اصفهان و يزد و تهران و بروجرد و اصطهبانات هر يك، خانه و عائله تأسيس كرد و اولاد و احفاد و ارادتمند بي شمار فراهم نموده با وفرت علم و عظمت و مكنت در بلاد مذكوره مي زيست. صاحب فارسنامه از اولاد وي غير از سيد يحيي يكي ديگر را به نام «عالي جناب قدسي انتساب، زاهد عابد سلاله ي سادات سيد مصطفي» ذكر مي كند. ديگر از فرزندان وي سيد ريحان الله است. كاتب نسخه حشمة السلطنه در حاشيه نوشته است: «جناب آقا سيد ريحان مجتهد حاليه ي دارالخلافه و برادر آقاي سيد يحيي است كه فعلا بر مسند شرع مذهب جعفري متمكن است سنه ي رجب 1324»

سيد ريحان الله در سال 1327 ه. فوت كرده و چنانكه مشاهده مي شود، فوت او 62 سال بعد از فوت سيد يحيي اتفاق افتاده است. يك برادر ديگر هم از سيد يحيي تا سال 1288 در تبريز حيات داشته به نام سيد روح الله. رجوع كنيد به مقاله ي شيخ محمد قزويني در مجله ي يادگار سال 3 شماره 10.

[3] بنا به عقيده ي بابيه، پس از جار و جنجالي كه باب در شيراز برپا كرد، محمد شاه سيد يحيي را كه از افراد مورد اطمينانش بود براي تحقيق موضوع به شيراز فرستاد و براي طي راه اسبي خاص بدو بخشيد. سيد يحيي در شيراز به باب گرويد و به توسط لطفعلي بيك پيشخدمت مراتب را به محمد شاه اطلاع داد. سپس براي دعوت مردم، به بدعت جديد، به بروجرد و لرستان و اصفهان و يزد و طهران و خراسان و قزوين رفت و براي ملاقات باب به ماكو سفر كرد و در مراجعت از اين سفر با قرة العين و ساير بابيه آشنا شد. حركت او به شيراز براي تحقيق موضوع در سال 1260 ه. ق. و خروج او در مرتبه ي آخر از طهران براي بر افروختن آتش فتنه ي نيريز 1265 بود.

«آقا يحيي در يزد جنگ نموده و چند روزي با اهالي شهر ميدان كارزار گرم داشت و در آخر شكست خورده به طرف فارس فرار نمود. نمي دانم شاهزاده چرا اين جنگ را متعرض نشده اند. حاشيه ي نسخه»

اين مطلب صحيح است و سيد يحيي در يزد مواجه با مخالفت مردم و حاكم آن ناحيه شده به فسا گريخت.

نبيل زرندي 376 - 369 و نقطة الكاف 224 - 232.

[4] در آن موقع بهرام ميرزا معز الدوله، از حكومت فارس معزول و شاهزاده نصرةالدوله فيروز ميرزا به جاي او منصوب شده بود. اما چون هنوز حاكم جديد به شيراز نرسيده بود، در غياب وي ميرزا فضل الله علي آبادي زمان حكومت را به دست داشت.

[5] علي عسكر خان برادر زين العابدين خان است كه در همين جنگ شهيد شد و پسرانش دستگير گشتند. در متن نسخه همه جا علي عسكر خان آمده. اما در تاريخ نبيل زرندي (ترجمه ي عربي ص 383) و فارسنامه ي ناصري، علي اصغر خان آمده و به نظر مي آيد كه قول صاحب فارسنامه كه خود فسائي بوده صحيح تر باشد. اما محض حفظ امانت، ما عين متن را چاپ كرديم.

[6] همچنين رجوع كنيد. به فارسنامه ناصري.

[7] طرفين مصالحه كردند و عهد نامه تأمين نوشتند. و سيد يحيي ترك مخاصمه نمود و به همراهي پنج نفر به اردوي دولتي رفت و در اردو، مهر علي خان شجاع الملك نوري و زين العابدين خان، از او پذيرائي كردند و سه روز و سه شب سيد يحيي در آن جا بود.

[8] تفصيل قتل سيد يحيي چنين است كه چون هنوز اهل قلعه تسليم نشده بودند، تصميم زين العابدين خان و ساير فرماندهان قشون بر اين شد كه سيد يحيي نامه اي چند خطاب به اهل قلعه بنويسد كه آنان قلعه را ترك گويند و به خانه ي خود روند. سيد يحيي باطنا ميل نداشت. ولي چون در چنگ نيروي اسلام بود، ناگزير نامه اي در اين مورد نوشت. اما از روي مكر و نيرنگ نامه ي ديگري نوشت مبني بر اين كه قلعه را ترك مكنيد و متفرق مشويد. هر دو نامه را، سيد به حاجي سيد عابد از طرف داران خود داد و به او سفارش كرد كه در طي راه نامه ي اول را پاره كن و نامه ي دوم را به قلعگيان بده. اما حاجي سيد عابد را توفيق الهي رهنمون شده، پس از اطلاع دادن جريان به زين العابدين خان، نامه ي اول را به قلعه مي برد و بالنتيجه اهل قلعه متفرق مي شوند. پس از اين كار، چون عهد شكني سيد يحيي و مكر او علني شده بود، زين العابدين خان و همراهانش كه هنوز در مرگ برادر و عزيزان خود سوگوار بودند به انتقام شهداء اسلام و عزيزان خود. سيد را كشتند. به اين ترتيب كه مردي از لشكر اسلام به نام عباسقلي به همراهي چند نفر از كساني كه خويشانشان به دست سيد يحيي و همراهانش كشته شده بودند، من جمله آقا خان پسر علي اصغر خان (عسكر خان) عمامه ي سيد يحيي را برداشته دور گردنش پيچيدند و او را به اسب بسته در ميان آهنگ طبل و دف و رقص زنها در كوچه ها گرداندند و سپس سر او را بريده پر از كاه نمودند و به شيراز فرستادند.

كتاب نيكلا ص 40

طرفداران او را نيمي در نيريز و نيمي در شيراز كشتند و دو پسر خرد سال سيد را به بروجرد نزد جدشان سيد جعفر فرستادند. در تاريخ هلاك وي اختلاف است. در ترجمه ي مقاله سياح (تاليف عبدالبهاء و ترجمه ي براون ص 253) روز 27 شعبان يعني همان روز هلاك باب نوشته شده است. اما در «مجمل» بيست و هشتم شعبان يك روز بعد از هلاك باب نوشته شده ص 17. در تاريخ نبيل عربي ص 396 و فارسي ص 520، روز 18 شعبان آمده كه سهو به نظر مي رسد.

پس از هلاك سيد يحيي، بابيهاي نيريز مترصد وقت بودند تا اين كه در روزهاي عزل فيروز ميرزا و انتصاب طهماسب ميرزا مؤيد الدوله، زين العابدين خان را ناجوانمردانه در حمام كشتند و در مقابل قشوني كه از شيراز براي سركوبي آنان آمد دم از مقاومت زدند. اما قواي دولتي آنها را منكوب و مخذول كرد. سه جوال از سرهاي آنها را به شيراز فرستادند و قرار بود كه سرها را به طهران بفرستند. ولي به محض وصول به آباده، از طهران دستور رسيد كه همان جا سرها را مدفون كنند.

كواكب الدريه ص 216 - 215

با همه ي اين مراقبت هاي مداوم و قابل تحسين قواي دولتي، باز هم بابيها از توحش دست بر نمي داشتند. چنانكه يك شب از مقر خود بيرون آمده به نيريز رفتند و محله ي سادات آن جا را به بهانه ي اين كه زنان ايشان به جسد سيد يحيي بي احترامي كرده اند قتل عام نموده و سي نفر از آنها را پاره پاره كردند و بدين ترتيب برخلاف انسانيت و جوانمردي، ذريات رسول اكرم (ص) را به معرض هلاكت در آوردند.